به مژگان رفته­ام ویرانه را با اشک تر کردم

سرآمد عمر من ای سر ترا امشب به بر کردم

گرفتم دامن وصلت مرا بریا که با ما شو

چشیدم زهر هجران را بهرشب تا سحر کردم

تو رفتی ترک ما گفتی که یاد از ما نمیکردی

بیادت ترک جان گفتم بویرانه سفر کردم

شبی در کربلا دیدم که آمد ساربان نزدت

گرفتم زان نشانی را سرکوبت گذر کردم

چو دادم دامنت از کف شدم صید ستم آندم

نهاده بند بر دستم عجب خاکی بسر کردم

مروای گل تو با ما شوکه دور از تو بهر خاری

سر هر کوی وهر برزن سر و سینه سپر کردم

بیابان خارزار و غافل از من کاروان رفته

من آن طی مسافت را چه با خون جگر کردم

طنابی گردنم پایم برهنه مجلس اغیار

نهانم سوخته هر دم که بر سویت نظر کردم

دلم میگفت برخیزم ببوسم از لب لعلت

حیا از مردم چشمت ز نامحرم حذر کردم

زبانحال زارم را چه خوش دیوانه میگوید

بمژگان رفته ام ویرانه را با اشگ تر کردم