عمه جان ، بگذار گريم زار زار

چون كه ديگر پر شده پيمانه ام

عمه جان ، كو منزل و كاشانه ام

من چرا ساكن در اين ويرانه ام

آشنايانم همه رفتند و، من

ميهمان بر سفره بيگانه ام

عمه جان ، بگذار گريم زار زار

چون كه ديگر پر شده پيمانه ام

شمع ، مى ريزد گهر در پاى من

چون كه داند كودكى دردانه ام

عقل ، مى گويد به من آرام گير

او نداند عاشقى ديوانه ام

دست از جانم بدار اى غمگسار

من چراغ عشق را پروانه ام

بگذر از من اى صبا حالم مپرس

فارغ از جان ، در غم جانانه ام

بس كه بى تاب از پريشانى شدم

زلف ، سنگينى كند بر شانه ام

من گرفتار به زلف و خال او

من اسير آن كمند و دانه ام

خانمانم رفته بر باد اى عدو

كم كن آزار دل طفلانه ام

كى توانم رفت از كويش (حسان )