هزارن حرف دارم با تو دلبر

زگفتن با پدر مي ترسم آخر

عمو با تو سخن بسيار دارم

ببين من صورتي تبدار دارم

اگر چه روزها چيزي نخوردم

سخن بر لب ز آب و نان نبردم

پريده رنگم از رخ كس نداند

دليلش تن به مردن مي كشاند

زبس بر صورتم سيلي دويده

نفهمد كس كه رنگ من پريده

زبعد تو عدو گستاخ گرديد

به اشك عمه ام مستانه خنديد

زبعد تو عدو شد بي حياتر

به غارت برد از اهل تو معجر

زسيلي لطمه ها بر من رسيده

كه خونين گشته گوش و هر دو ديده

زسيلي هاي دستاني پر از خشم

نه تنها سوخت هم رخسار و هم چشم

شتاب دست بر اين چهره زرد

نموده گردنم را نيز پر درد

نگاهم تيره گشته همچو رويم

زگيسوهاي خود ديگر نگويم

زبس شلاق بر جسمم نشسته

تمام جامه ام از هم گسسته

زبس گيسوي من دردست رفته

ميان سر هر آنچه هست رفته