به چه رحمت گوئيا رَوح از جنان

هست در دل يا كه هستم در جنان

من چه گويم چونكه شد ديدار نور

گوئيا موسى و نور رستى به طور

هر كه را آمد به دل اسرار حق

لب ببست و مهر بر آن منطبق

گفتم اى مهر دو عالم احمدى

از احد از لطف بر ما رحمتى

صد هزاران از صلاة از سلام

بر رخت كان بهتر از دارالسّلام

من چسان ازوصف حسنت دم زنم

چون توانم از لسان الكنم

عقل گويد آنكه حق او را ستود

چون توان كردن ازاو گفت و شنود

عشق گويدحيفوصد حيف از وفا

لب ز  ذكر دوست بستن شد جفا

عقل گويد كو كه رسوا ميشوى

عشق گويد گو كه زيبا مى شوى

عقل گويد ترسم از سوء ادب

چون توانى وصف شد آرى به لب

عشق گويد بس كه قُل نِعْمَ الْحَبيب

هست چون برگ گلى از عندليب

عقل گويد بهر همچون دلبرى

كى سزد در مختصر مدح آورى

عشق گويد خاتم آرى دست شاه

زينت آيد بهر او در هر نگاه

آخرا از عقل و عشق اين گفتگو

بر دل من گشت حق اين روبرو

اولاً گويم كه در قلّ الكلام

گرچه خودگردم زمدحش مشك فام

آب گل هر كس به روى خود زند

روى هر گل رو بسوى خود كند

ليك بس فرض است باشدركن دين

معرفت بر فضلِ خيرُ المرسلين

گرچهوصف كُنه او مقدور نيست

كس ز ذكر حسن او مقدور نيست

ز آنچه از او جلوه كردى از كمال

آنچه ذكرش گشته زيب هر مقال

زين سبب توصيف ماازروى دوست

نيست تعريفش و لكن مدح اوست

مدح شه در روى اوگفتن خوش است

چون گلى باشدكه بويش دلكش است

بوى گل در محضر شه دلگشا است

روح بخشد دل از آن جنت نما است

روى خود زين رو نمودم مدح گو

سوى آن محمود احمد سِرّ هو

پس سرائيدم كه اى نور خدا

ما زنورت گشته بر او رهنما

در تمام عالم امكان بحق

مظهر اَللّهُ نورت كرده حق

جلوه گر از نور واجب آمدى

جلوه بودن بهر واجب زآن شدى

يك شكوفه گل بُدى چون وا شدى

عالمى زين وا شدن پيدا شدى

سيّدا لَولاك بَهرَت گفته شد

عالم افلاك بهرت سفته شد

چون وجودت آمد از پرده به بود

هر نبود از هست تو گرديد بود

ليك حسنت گر ز پرده آورى

يكدمى هر هستى ازهركس برى

بُودِ تو بى پرده بر هر چه سبب

حسن تو بر عكس هذاللعجب

بى تو هر هستى نمى يابد قوام

رخ چو ننمائى نمى يابد دوام

بود تو چون مه كه نور آور بُوَد

حسن تو چون برق هستى را بَرَد

خوبى نور است تابان گشتنش

خوبى برق است سوزان بودنش

جان من تو شاه خوبان آمدى

زين سبب هر خوبيت در جان شدى

هم كنون مرآت احمد مهدى است

در رخش حسن محمد مرئى است

گر ببينى روى قائم روبرو

از يقين گوئى كه احمدباشد او

باشد اين نورى كز اوشد منجلى

جلوه او جمله در اين شد جلى

اين چو او شد رحمةٌ للعالمين

هم خفى كنهش چو ربّ العالمين

همچو از اين بهر كس هستى است

پرده بردارد برد هر هستى است

چون شود ممكن شود ديدار او

آنكه باشد مظهر انوار هو

ليك هر روحى كه قوت دارشد

ديده اش خوش بين خوش ديدار شد

چون ز تقوى پاك و سالم آمدى

در صلاحش خوب محكم آمدى

از عبادت نفس با قوت شود

همچو تن از قُوت خوش قوّت برد

پس به روح از سوى او سر سوزنى

گاه گاهى باز گردد روزنى

سوى دل تابان شود از آنجناب

جلوه اى از جلوه هاى بى حساب

چون بتابد ذره اى از نور خود

مى ربايد هستيش را سوى خود

زين سبب مهرى از او پيدا شود

دل بسويش واله و شيدا شود

بهر اين دل نيست هرگز لذتى

جز دمى يابد بآن شه خلوتى