اگرچه فقيرم اگرچه اسير

اگرچه فقيرم اگرچه اسير

اميرم حسين است و نعم الامير

مرا مادرم كرده نذر حسين

به ذكر حسينم بدادست شير

من از كودكي نوكرش بوده ام

علي كرده من را برايش اجير

مرا فاطمه كرده پابند او

چو در كربلا گفت هل من نصير

شدم چون گداي در او شدند

همه پادشاهان ز دستم فقير

همي ترسم از مال بی حب او

اگرچه بياريد هزاران نظير

اميد شهادت به  راه حسين

كه روزي بگويد به من او بمير

برايش بميرم چو در كربلا

سرش پر شد از بوسة سنگ و تير

فرستاد اهل و عيالش به بند

كه امروز ما را نبيند اسير

براي سرافرازي شيعيان

مي افتد عريان به خاك كوير

سفرة عشق تو پاياني ندارد يا حسين

سفرة عشق تو پاياني ندارد  يا حسين

سائلم جز با تو  درماني ندارد يا حسين

كسري ايام سالم را محرم پر كند

كس به دردم جز تو درماني ندارد يا حسين

درد چشمي كه بود ماه جمال تو قسم

كس شبيهت روي نوراني ندارد يا حسين

غير اينكه من شوم كنج رخ و مقصود تو

زندگي معناي نوراني ندارد يا حسين

هر كه بهر سجده جز تربت نمايد اختيار

در قيامت نور پيشاني ندارد يا حسين

اي خوشا آنكس كه چشمش جز  به رويت وانشد

از فراغ تو پريشاني ندارد يا حسين

هر كه با ذكر تو آرامش نگيرد مرده است

در ره معبود حيراني ندارد يا حسين

مبدا هر خير و مركب در ميان روضه ات

كس به مانند تو مهماني ندارد يا حسين

آرزو  دارم شوم من روسپيد درگهت

چون كه اين خدمت پشيماني ندارد يا حسين

اين شنيدستم كه مستي روسياه

اين شنيدستم كه مستي روسياه

نيمة شب ديد شيخي را به راه

نشعت مي تحت فرمانش گرفت

سد ره گشت و گريبانش گرفت

شيخ از وحشت زبانش بند شد

فارغ از اظهار چون و چند شد

مست گفتش از كجايي كيستي

نية شب در هواي چيستي

در جوابش گفت شيخ بي نوا

روضه خوانم بر شهيد كربلا

من به سختي زندگاني ميكنم

بهر مردم روضه خواني ميكنم

مست گفتش گر كه ميخواهي امان

روضه اي از بهر من اينك بخوان

تا كه من هم عقدة دل واكنم

گريه بهر يوسف زهرا كنم

شيخ گفتش نيست اينجا منبري

روضه خواني نيست كارش سرسي

مستمع بايد عزاداري كند

سيل اشك از ديده اش جاري كند

در جوابش مست گفتا اينچنين

من شوم منبر تو بر رويم نشين

تو بخوان من سوگواري ميكنم

پاي منبر آه و زاري ميكنم

شيخ شد ناچار و بر رويش نشست

روضه اي خواند و دل او را شكست

روضة او مست را هوشيار كرد

محرمش اندر حريم يار كرد

در دلش تا مهر حق كوبيد شيخ

يك شبي در خواب او را ديد شيخ

ديد او را همچو مردان خدا

شاد و خرم در بهشت جانفزا

پيش رفت و گفت اي باني من

دوست دار مرثيه خواني من

باغ جنت جاي هر بد كاره نيست

جاي مانند تو اي مي خواره نيست

گو چه كردي كين مقامت داده اند

شهد عزت را به جامت داده اند

مست گفتش اي رفيق پارسا

گوش كن تا گويمت اين ماجرا

چون تو رفتي مرگ آمدم در برم

كز ملاقاتش برفت هوش از سرم

مردم و شد روز محشر آشكار

بودم از اعمال زشتم شرمسار

نامة اعمال من سنجيده شد

مهر بطلان روي آن كوبيده شد

دست و پايم بسته در زنجير شد

با شرار عشق حق درگير شد

ناگهان از حق برآمد اين ندا

بندة ما را كنيد از كف رها

گرچه نزد حق گناهش بر ملاست

شافع او زادة پيغمبر است

شامل او رحمت داور شده

چون حسينم را شبي منبر شده

خواندم از بهر تو خط سرنوشت

دوزخي بودم شدم اهل بهشت

گر دلم از نور رحمت منجلي است

هر چه دارم از حسين ابن علي است

اين حسين آقاي باغ جنت است

اين حسين از پاي تا سر رحمت است

در قيامت او خدايي ميكند

قلبها را كيميايي ميكند

گر بخواهد  از خداوند مجيد

روسياهي را كند او روسپيد