يوسف گم گشته بازآيد به كنعان غم مخور

كلبة احزان شود روزي گلستان غم مخور

اي دل غمديده حالت به شود دل بر مكن

اين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور

دور گردون گشت و روزي بر مراد ما نرفت

دائماً يكسان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نهي از سر غيب

باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور

گرچه منزل بس خطر ناك است و منزل بس بعيد

هيچ راهي نيست كان را نيست پايان غم مخور

هم تواند ماه زنداني كشاندن بر سرير

آنكه يوسف را كشيد از چاه كنعان غم مخور

قصر شاهان در غرق  دائم نباشد از رغيب

عرض ما هم مي رسد روزي به سلطان غم مخور

پشت هر غم شادي بنهفته بنگر آسمان

ابر گريان دارد و خورشيد خندان غم مخور

پايدار اي عاشق مسكين كه آخر مي دمد

صبح وصلي از دل شبهاي هجران غم مخور

مي رسد شاهي كه گيرد از تمام شاميان

انتقام طفل جا مانده به ويران غم مخور

يا رقيه مي رسد آن كس كه خون خواهي كند

زان كه زد سيلي به رويت در بيابان غم مخور

يا رقيه گر بيايد او نمي سوزد دگر

پاي مجروح از خار مغيلان غم مخور

يا رقيه مادرت را گو كه مهدي مي رسد

كم بگو واحيدرا با چشم گريان غم مخور

شاد باش اي فاطمه هم بر علي يار آمده

هم براي سينه ات دارو و درمان غم مخور