یاد رخ تو درد مرا تسکین است

بار هجران تو بر شانه من سنگین است

گرچه تلخ است غریبی و پریشان حالی

لیک در راه تو آواره شدن شیرین است

ز ره دور حبیبا به من خاک نشین

گوشه چشمی بنما سخت دلم مسکین است

پشت دیواری و با جرم طرفداری تو

لب و پیشانی من چون جگرم خونین است

هر کجا روی نمودم من مهمان دیدم

میزبان سنگ  به دست و به لبش نفرین است

بسکه بی یار شدم در دل این شهر حسین

دو گلم بهر امانت به کف گلچین است

من که جانم به لب آمد تو به این شهر میا

روی گردان که دل از آمدنت غمگین است

خوب دانم که سرت را به سر نیزه زنند

میهمان کشتن کوفی صفتان آئین است

خوب دانم به سر زینب تو سنگ زنند

همه دل نگرانی سفیرت این است